پرندگان می‌روند در پرو بمیرند



ماریای خوبم اکنون یک سال و چند قرن است که تو را ندیده ام و دستهایم دستهای تو را نبوسیده اند و لبهایم لبهایت را نوازش نکرده اند، مهربان زیبا رویم من به نسیمی که عطر موهای تو را احساس میکند حسادت میکنم و به مردمی که نفس می کشند هوایی را که به نفس های تو آغشته شده به دیده ی نفرت می نگرم.


ارغوان با صدای هزار هزارتا گنجشگ که داشتن جان عشاق شجریان رو زمزمه میکردن بیدار شد، رفت کنار پنجره و صورتش رو چسبوند به شیشه و گرمای صورتش  شوق زندگی رو انژکسیون کرد تو رگ سرد پنجره، پنجره جونگ رفت و کم کم رنگهای مداد رنگی برگ درختا رو نقاشی کردن، رنگ کردن.

برگشت نشست روبروی آینه و زل زد تو قاب عکس، زل زد تو چشمای ارسلان که تو عکس نشسته بود روی کنگره دیوار و دست دراز کرده بود سمت ارغوان.

گره موهاش رو باز کرد و ریخت روی شونه هاش، تمام برفی که آسمون دریغ کرده بود از تن درختا، نشسته بود روی موهای ارغوان.

ارغوان سرمه کشید به چشماش، ارغوان سرخاب کرد، سفیداب کرد و بلند شد عکس رو برداشت بغل کرد و دراز کشید.

ارغوان قاب عکس تو دستاش بود و زل زده بود به عکس، از مادرش پرسید، مادر بزرگم کجا رفت؟ و ارغوان گفت: نمیدونم فقط یک روز صبح دیدم ارغوان نیست و قاب عکسی که هیچ وقت ازش جدا نمی شد کنار آینه مونده.

و ارغوان توی قاب عکس دست ارسلان رو گرفته بود و کنارش رو کنگره دیوار نشسته بود.



همه ما یک روزی یک جایی چوب خط زندگی مان پر میشود، حالا نه اینکه سرمان را بگذاریم زمین و دراز به دراز  بیفتیم روی زمین و دور از جان، جان نداشته باشیم.  

نه، همینکه یک جایی احساس کردی که دیگر هیچ چیزی حالت را خوش نمی کند، که دیگر هیچ چیزی دلت را هری نمیریزد پایین، که دیگر دلت غنج نمیزند برای یک دوست داشتن، مرده ای، حتی اگر جان داشته باشی، حتی اگر نفس بکشی.


عقربه های ساعت تند و تند می دویدند گویی زمان دنبالشان کرده بود و من تو را جایی میان ساعت دوازده تا دو گم کردم و شنهای ساعت تمام شد. انگار زمان آنها را بلعیده بود.  

تو جایی میان شعرهای شهریار آمدی، جانم به قربانت و جایی لا به لای شعرهای سعدی رفتی دامن کشان من زهر تنهایی چشان و شنهای ساعت تمام شد و زمان خاطراتت را بلعید و قی کرد بلعید و قی کرد بلعید و قی کرد. 


همیشه اینطور نیست که آدمهایی که دوستت دارند برای همیشه دوستت داشته باشند، شاید هم برای همیشه دوستت داشته باشند اما برای همیشه با تو نمی مانند و تو، یک روز از خواب بیدار میشوی و میبینی اویی که دوستت داشته بی هوا و یکهو رفته و خروار خروار خاطره جاگذاشته توی قلبت و خروار خروار حسرت روی دوشت و تو می مانی و یک عمر این پرسش بی پاسخ که چرا بلد نیستی کسانی را که دوستت دارند دوستشان داشته باشی.


با چشمانی که به تیرگی شب شبیخون زده اند به کدام نقطه از تاریخ نقب زده ای که بودنت، فرسنگ ها بعید است و دور، به کدام قصه عاشقانه سفر کرده ای که مجنون بر لیلی نگاهت کرنش می کند، به کدام جوخه فرمان آتش داده ای که هویدا حلاج وار سر دار را طلب میکند و در کدامین آیه نازل شده ای که سهراب محمد وار به معراج می خواندت.


ارغوان چارقدش رو سرش کرد، بلند شد سرش رو از میون پنجره نیمه باز برد بیرون، نیم تنه شو کش داد و تا کمر از پنجره آویزون شد و دست دراز کرد تا تنها اناری که تو بالاترین شاخه درخت مونده بود رو بچینه، نوک انگشتاش رسید به انار، ارغوان نگاهش به آسمون بود و میشنید که  پرنده ها بهش میگفتن میرن که تو پرو بمیرن، انار روی زمین افتاد و ترک خورد و رنگ قرمزش سنگ فرش رو پوشوند، چارقد ارغوان روی شاخه موند و ارغوان همراه پرنده ها می رفت که تو پرو بمیره.


و من یک روز نشستم و فکر کردم، حالا فکرتان هم جای بدی نرود. جای بدی ننشستم، در اتاقم روی تخت یا شاید هم صندلی، البته شک دارم نشسته باشم، چون من اصولا آدم تنبلی هستم و هر جا فرصتش باشد دراز خواهم کشید، حالا به چه چیزی فکر می کردم، برایتان خواهم گفت. قطعا تمام آن چیزی که به آن فکر میکردم را به شما نخواهم گفت، خب نمی شود آمد و جارکشی کرد و هوشیار باش بیدار باش گفت و گفت که مثلا به سینه های آن دوست دختر ده سال پیشم فکر میکردم که شبیه .، اصلا به شما ربطی ندارد چگونه بود، یا  مثلا به این فکر میکردم که چرا خانم نون که آنقدر مرا دوست داشت دیگر ندارد که البته خیلی خر است که دیگر مرا دوست ندارد ولی میداند که من او را دوست دارم و خیلی چیزهای دیگر، میگفتم که برایتان خواهم گفت به چه چیزی فکر میکردم، به ارغوان فکر کردم. می خواستم ارغوان شبیه هیچ کس نباشد و شبیه هیچ کسی نشد، میخواستم شبیه همه کس باشد و شبیه شد. میدانم این موضوع برایتان گنگ است اما همین ست که هست. اگر دلم خواست و حالش را داشتم بعدها بیشتر برایتان از ارغوان خواهم گفت.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها